بدون عنوان
کوچولوی ناناز من کوچولوی ناناز من می خوام برات قصه بگم قصه یه فرشته کوچولو که توی اسمونا زندگی می کرد یه روز خدا بهش یه ماموریت داد که بیاد روی زمین بشه عزیز مامان وبابا روح ببخشه به زندگیشون هدف بده به راهشون اون فرشته کوچولو اسمش شد ثنا حالا دوساله که روی زمینه بهشتو برای مامان وبابا اورده اوایلش مامان وبابا بلد نبودن با این فرشته کوچولو چه طوری رفتار کنن اخه اونم از عالم دیگه ای اومده بود همه چیز براش جدید وسخت بود نمی تونست حرف بزنه و خواستشو بگه واسه همین همش گریه می کرد یکی می گفت گشنشه یکی میگفته دلش درد می کنه یکی می گفت خوابش میاد خلاصه به مرور زمان مامان معنی گریه هاشوفهمید وتونست بفهمه که چه موقع گرسنشه چه موقع خوابش میاد و.........
نویسنده :
بابا و مامان
23:25