sanasana، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 5 روز سن داره

ثنا نفسم

بدون عنوان

کوچولوی ناناز من کوچولوی ناناز من می خوام برات قصه بگم قصه یه فرشته کوچولو که توی اسمونا زندگی می کرد یه روز خدا بهش یه ماموریت داد که بیاد روی زمین بشه عزیز مامان وبابا روح ببخشه به زندگیشون هدف بده به راهشون اون فرشته کوچولو اسمش شد ثنا حالا دوساله که روی زمینه بهشتو برای مامان وبابا اورده اوایلش مامان وبابا بلد نبودن با این فرشته کوچولو چه طوری رفتار کنن اخه اونم از عالم دیگه ای اومده بود همه چیز براش جدید وسخت بود نمی تونست حرف بزنه و خواستشو بگه واسه همین همش گریه می کرد یکی می گفت گشنشه یکی میگفته دلش درد می کنه یکی می گفت خوابش میاد خلاصه به مرور زمان مامان معنی گریه هاشوفهمید وتونست بفهمه که چه موقع گرسنشه چه موقع خوابش میاد و.........
28 خرداد 1393

شیرین زبون کوچولو

به نام خدا ,خدایی که یک دنیا رو در وجود انسان قرار داد خدایی که هرروز از زندگی تو را معجزه ای برای ما قرار داد .هرروز که میگذره بزرگتر وکامل تر میشی شیرین وبانمک تر میشی هروقت به چهره قشنگت نگاه میکنم شکر خدا رو به جا می اورم که تو را به ما هدیه داد .خیلی شیرین شدی دیگه قشنگ حرف میزنی هرچی که ما میگیم تکرار میکنی بعضی جمله ها برات سخته ولی سعی میکنی کامل ادا کنی بابا داره بهت انگلیسی یاد میده ilove youرو قشنگ میگی وقتی ازت میپرسیم are you okمیگیyesاسمتو هم که میپرسیم میگی ثنا خلاصه دختر نازم برای خودش خانومی شده راستی تو کارای خونه هم کمکم میدی وقتی میبینی کاری میکنیم میگی کمک بدم؟امروز توی باغ باباجان به مامان جان در چیدن البالو کمک کردی ی...
28 خرداد 1393

بدون عنوان

عروسک ناز من اینجا تازه از حمام امده بودی هشت ماه بیشتر نداشتی نمیدونم چرا بعد از دوسه ماهگیت از حمام کردن میترسیدی از اون وقتی که میبردیمت توی حمام جیغ میکشیدی تا وقتی که بیرونت می اوردیم ولی وقتی حمام میکردی سرحال میشدی مثل یه فرشته ناز میشدی تا بالاخره عید امسال معجزه شدو تو از حمام کردن دیگه نترسیدی مثل یه دختر خوب تو حمام اب بازی میکنی واجازه میدی بشورمت دیگه حمام بردنت یه کابوس نیست خیلی وقتا خودت میگی بریم حمام .خدا رو شکر میکنم که ترست ریخت واز حمام کردن لذت میبری عسل مامان .:-*:-*:-* ...
18 خرداد 1393

گل باغ زندگی

دختر نازم صبحا که از خواب پا میشی چشمای کوچولوتو با دستات میمالی ومیگی بریم باغ باباجون پیش توتوها اردک ببینم . گوشی تلفونو بر میداری وبه مامان جان زنگ میزنی که با باباجان بیان دنبالت بری باغ یه مدت که می خواستم از شیر بگیرمت با مامان جان وبابا جان هر روز میرفتی باغ عادت کردی دیگه عزیزم حالا هم هروقت باباجان میاد در خونه میدویی تو بغلش ومیگی بریم باغ.  ...
18 خرداد 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به ثنا نفسم می باشد